پيام
+
[تلگرام]
بسم الله الرحمن الرحيم
«داستان: حجره پريا»
فصل اول
نويسنده: محمد رضا حدادپور جهرمي
ادمين کانال تلگرامي دلنوشته هاي يک طلبه
@mohamadrezahadadpour
#حجره_پريا 1
پريا: داداشي بيداري؟
مرتضي: سلام. جانم!
پريا: سلام. خوبي؟ چه خبر؟
مرتضي: ممنون. بد نيستم. شما چه خبر؟
پريا: سلامتي شما. ببخشيد دير وقت پيام دادم... ميخوام باهات حرف بزنم!
مرتضي: جانم آبجي!
پريا: نميخواي لالا کني؟
مرتضي: ديگه حالا... خوابم جاي خود... به زور بچه ها را خوابونده بوديم... بگو... جونم؟
پريا: داداشي من نميتونم اينجا بمونم؟
مرتضي: کجا؟ پيش مامان؟!
پريا: نه بابا!
مرتضي: پيش بابا؟! نگو با بابا بحثت شده!
پريا: نههههه... ميذاري حرف بزنم حالا يا نه؟
مرتضي: خب بفرما!
پريا: پنجشنبه... يني پس فردا دفاع دارم اما احساس خوبي ندارم.
مرتضي: دفاع که احساس نميخواد... برو يه ربع بيست دقيقه پايان نامت دفاع کن و يه نمره اي بگير و بيا ديگه! يني چي احساس خوبي ندارم؟
پريا: مشکلم اينه که احساس پوچي ميکنم... وقتي يادم مياد که با چه زحمتي بابا و مامان را راضي کردم که ديگه ارشد نخونم و برم حوزه... اما الان بعد از پنج سال که درس حوزه خوندم و دو روز ديگه دفاع دارم، احساس ميکنم چيز زيادي دستمو نگرفته... من معدل نوزده رشته کارشناسي هوافضا بودم و با هزار دل اميد پاشدم اومدم طلبه شدم اما احساس ميکنم .... احساس نميکنم باختما... ولي خيلي احساس برنده شدن هم نميکنم...
مرتضي: ميشه واضحتر بگي به چي فکر ميکني؟! چطور شده حالا يهويي يادت افتاده که پنج سال خيلي برات فايده نداشته؟!
پريا: يهويي يادم نيفتاده... من در طول اين پنج سال، خيلي بيشتر از چيزي که بودم انرژي و احساس خرج دادم که نااميد نشم... نميخواستم کم بيارم... من اگر اين پنج سال را رفته بودم دانشگاهم را ادامه داده بودم، الان دکتراي هوافضا را هم گرفته بودم... اما اصلا پشيمون نيستم که طلبه شدم... مشکلم اينه که حوزه، اوني که فکر ميکردم بهم نداد! ميگيري چي ميگم؟
مرتضي: خب طبيعيه! تو تازه داري سطح دو را ميگيري! انتظار داري بعد از پنج سال ابتدايي، بشي مجتهده امين؟!
پريا: نه... منطقي هم نيست... اما خيلي باحال هم نيست که از هر علم و درسي، يه ذره مزمزه بکنيم و فکر کنيم الان خيلي چيز بلديم!
مرتضي: ما هم يه کم همينطور هستيم... اما نه به شدت حوزه شماها... ما يه کم درسامون تخصصي تر دنبال ميشه اما ته تهش که فکر ميکنم، ما هم يه کم در بعضي زمينه ها همين احساس بهمون دست ميده... وگرنه مثلا کسي با خوندن يه واحد درس منطق پايه دو که به غرض منطق نميرسه... غرض منطق، اينه که ياد بگيري چطوري فکر کني و چطوري گولت نزنن! با اينکه خداوکيلي ما در منطق پايه دو فقط اصطلاحات ياد گرفتيم و تموم! يا مثلا با يه درس بلاغت پايه سه که کسي بليغ نميشه!
پريا: داداشي ميترسم! وقتي فکرش ميکنم که چقدر بي سوادم با اينکه معدل پايه پنجم شده 20 خيلي ميترسم... داداشي باورت ميشه من فلسفه و يا مثلا شاخ ترين درسمون که حلقات شهيد صدر بود را شدم 20 ؟! با اينکه حتي متن عربيش هم خيلي قشنگ بلد نيستم بخونم اما نميدونم چطوري گرفتم 20 ؟! واي نبودي ببيني يکي از بچه ها که شده بود 19 و از نمره من خبر نداشت، چه افه اي ميذاشت؟! فکر ميکرد الان شده دختر شهيد صدر؟! اصلا يه وضعي بود که نگو!
مرتضي: دخترين ديگه! توقعي بيشتر از همين ازتون نيست!
پريا: وا ... داداشي... ديگه قرار نشد لوس بشيا... اينا را نگفتم که فورا بزني تو چشمون!
مرتضي: باشه.. ببخشيد... شوخي کردم...
پريا: حالا چيکار کنم مرتضي؟!
مرتضي: حشالا ولش کن اينارو... يه سوال!
پريا: جانم!
مرتضي: از اين پنج سال چي ياد گرفتي؟ مهم ترين چيزي که يادت دادن يا خودت ياد گرفتي چيه؟!
پريا: راستشو بخواي واقعا من فقط يه چيز ياد گرفتم توي کل اين پنج سال... اونم اينه که «هيچي بلد نيستم و هيچي نميدونم»!
مرتضي: خب اينکه خيلي عاليه! اين يني تازه اول دانش و بيداري! جالبه بدوني که ملاصدرا و ابن سينا در اواخر عمرشون به اين چيزي که تو گفتي پي بردند! يني تازه بعد از يه عمر ميگفتند ما هيچي بلد نيستيم! يني حوزه خواهران اينقدر موفق بوده که تونسته شما را بعد از پنج سال، به نقطه اي برسونه که ملاصدرا و ابن سينا بعد از پنجاه شصت سال به اين نتيجه رسيدند! کلا بهتون تبريک ميگم!
پريا: مرتضي من دارم جدي حرف ميزنم اونوقت تو داري تيکه ميندازي؟! اصلا ديگه باهات حرف نميزنم.باي
مرتضي: کجا حالا؟! نصف شبي فورا قهر ميکني! حالا برو سطح دو دفاع کن تا بعدش يه فکري ميکنيم. راستي موضوعت چي بود؟!
پريا: بررسي عوامل خودشيفتگي مردا مخصوصا آخونداي جوون! خوبه حالا؟!
مرتضي: تف سربالاست... چاقو دسته خودشو نميبره! حالا جدي گفتم... موضوعت چي بود؟ يادم رفته...
پريا: «بررسي آسيب هاي اعتقادي آتئيست ها در فضاي مجازي ايران!»
شمس الظلام
96/2/2