پيام
+
[تلگرام]
پوستموزهاي استخدامي
اسم من حامد؛ مشغول به يکي از بهترين شغلهاي دنيا. باور نداريد؟ به ساعت ارسال اين يادداشت نگاه کنيد! کارم چيست که کله سحر بيدارم؟ بر اساس قرارداد قطعي، بايد به عنوان مدير خودگردان يکي از اقمار تيم مديريت محتواي باسلام، تمرکزم بيشتر بر وقايع و رويدادهايي باشد که ارزش تعريف کردن و شنيده شدن دارند. سادهاش با کسب اجازه از آقاي مارکز، اين است که من اينجا، يعني باسلام، حقوق ميگيرم که روايت کنم! به همين سادگي!
و اما اينکه چرا اين قدر زود از خواب بيدار شدهام و ساعت زدهام؟ هيچي. ميخواستم ماجراي پوستموزهاي استخدامي را برايتان تعريف کنم.
قضيه پوستموزهاي استخدامي اين است که باسلام براي استخدام اعضاي تيمش يک مسير پيچيده دارد. اکثر اعضاي تيم کنوني باسلام از همين مسير پيچيده استخدام شدهاند و آنهايي که هنوز قراردادشان قطعي نشده [بدانند!] در ميانه اين راهاند و بايد مراقب جلو پايشان باشند.
نقطه استخدام کجاست؟ يک پوست موز. زرد و شاداب و براق و خوشعطر. ولي کارپذير متوجهش نميشود. حتي تيم استخدامکننده هم دقيقا نميدانند اين پوست موز کجاست؛ چون اساسا اين پوستموزها را تيم استخدام سر راه متقاضيان جوياي کار نگذاشتهاند. هر کسي پوستموز خودش را دارد و هيچ کس خبر از مکان پوستموز استخدامياش ندارد. وقتي سر خوردي ميفهمي. چطور ميفهمي؟ هيچي. وقتي پايت برود روي پوست موز و پخش زمين شوي، يکهو تيم کارگزيني از پشت ديوار ميپرند بيرون و همنوا ميآوازند و مينوازند که: «مژده بده! مژده بده! تيــــــم پسنديد تو را!»
در واقع، هر کدام از اعضاي قطعي تيم باسلام، يکجا پايشان رفته روي پوست موز و سريدهاند؛ چنان پخش زمين شدهاند که ديگر نتواستهاند از جا بلند شوند. همين من! بسيار فتاده بودم اندر ره عشق؛ اما نه چنين زار که اين بار افتادم. با ذکر چند مثال، عرض ميکنم خدمتتان!
ياسر، سرتيم تبليغات و فروش، تابستان پارسال با باسلام رفته بود روستاي صيدآباد؛ جايي که اکثر ساکنانش به خاطر بيآبي و بيشغلي، روستا را رها کرده بودند به امان خدا و چرخ حيات روستا به سختي و خشکي ميچرخيد. در روستا با مادري آشنا شده بودند به نام بيبيقمر. شتر داشت. هنوز هم دارد. در نبود شغل و درآمد، بيبيقمر از پشم شترش شال ميبافت. با دستان کارکردهاش پشمها را ميشست و ميريسيد و ميبافت و چشم به آسمان، منتظر فروش. ولي کسي به صيدآباد نميآمد. ديگر گذشته بود از بازاريابي و تبليغ و هيجان جوانياش. وقتي ياسر و باسلاميها دو تا شال خريده بودند، بيبي به گريه افتاده بود که اين ماه درآمدم دوبرابر شد. خدا را شکر. همانجا يک چيزي توي دل ياسر ريخت، که اينجا همانجاست؛ همان شغلي که ارزشش را دارد. ياسر براي باسلام سريد و حالا همه زندگياش را وقف باسلام کرده و حالا حتي اگر خودش هم بخواهد قراردادش را لغو کند، باسلاميها نميگذارند.
رضا توي حرفهاش تعريف ميکرد که او هم در يک سفر ديگر، صرم به گمانم، مواجه شده بود با يک خانواده که چراغ کسب و کار روستا را روشن نگه داشته بودند؛ چند برادر که با جديت حصير ميبافتند و همه حصيرها را ميفرستادند براي تنها خريدار عمدهاي که اگر ديگر نميخريد، معلوم نبود چه بر سر کارگاه ميآمد. رضا در چهره آنها چيزي ديده بود و حس کرده بود ارزش جنگيدن دارد؛ ارزش داشت همه تلاشش را بکند تا آن جديت، بينتيجه نماند. و رضا سريده بود.
و احتمالا قدرتمندترين سُر خوردني که ميان حرفهاي تيم شنيدم، مال يکي از بچهها بود که فکر کنم نبايد اسمش را بياورم. در يکي از جلسات باسلام نشسته بوده که همسرش زنگ ميزند. بيا فلانجا. قضيه چيه؟ نپرس. فقط بيا. خودش را رسانده بود و يک گهگواره، کنار خيابان، نوزاد گريان و مادري که رفته بود. شايد همان اطراف، پشت درختي، ديواري. و يک کاغذ کوچک لاي لباسش که اسم اين بچه، زينب است.
بعد از نااميدي از پيدا کردن مادر، خواسته بودند بچه را بياورند خانه، به عنوان فرزند خودشان، ولي قانون اجازه نداده بود. و حالا زينب کنار بچههاي بيخانواده ديگر در خانواده بهزيستي زندگي ميکند. بهزيستي معناي جديدي براي اين دوست ما پيدا کرد؛ تبديل شد به جايي که يک نفر را آنجا ميشناسد و ذهن و دلش پيش اوست. و باسلام براي او تبديل شد به جايي براي رونق دادن به کسب و کارهاي خرد و خانگي؛ که شايد يکي از آنها متعلق به مادر زينب باشد.
خلاصه هر کدام از اعضاي قطعي باسلام، يک جايي در مسير استخدام، پايشان رفته روي يک پوست موز اساسي و نه فقط تعادلشان، که دلشان رفته و باسلامي شدهاند. خيليها البته صدايش را درنميآورند، ولي قابل مخفي کردن نيست؛ چون همهشان يک نشانه مشترک دارند. يعني اگر بياييد در دفتر باسلام، آنهايي که به پوست موز رسيدهاند و قراردادشان قطعي شده را به راحتي در نگاه اول ميشناسيد: چشمهاي تکتکشان برق ميزند.
#حامد_آقاجاني
basalam.ir