پيام
+
[تلگرام]
بــردهاي کـه خـدا خـريد...
پـنجم مـهر
بازار شهر شلوغ بود و از همه شلوغتر، سکوي فروش بردهگاني که از کنعان آورده بودند. پسرکي زيباروي، بالاي سکو بود و فروشندهاش براي بالا بردن نرخ، فرياد ميزد. کسي با تنومندي جثه يا مهارتهاي مردانهاش کاري نداشت. هر چه بود، روي زيبا و سيماي فريبندهي او بود که دلها را ميرُبود. هر کس مبلغي پيشنهاد ميداد. قيمتها بالا و بالاتر ميرفت. گيرايي پسرک، جمعيت زيادي را دور سکو گرد آورده بود.
در اين بين، پيرزني فرياد برآورد: «من خريدارم»
همهي نگاهها به سمت او معطوف شد. فروشنده بالا و پايين پيرزن را برانداز کرد و گفت: قيمت پيشنهاديات چيست؟»
پير زن انباني از پشمهاي رشته و کلاف شده را بالا آورد و گفت: «همهي دارايي من، همين ده کلاوه است. همهي داراييام را ميدهم، پسرک را به من بدهيد.»
شليک خنده از دور سکو برخواست. همه از خنده ريسه رفته و با انگشت پيرزن را نشان ميدادند. پيرزن بدون آنکه ناراحت شده باشد، جلو آمد و پرسيد: «هان؟ چه ميکني اي بردهفروش.»
بردهفروش در حاليکه اشکهاي از خنده جاري شدهاش را پاک ميکرد، صدايش را صاف کرد و گفت: «پيرزن! مگر عقلت را از دست دادهاي؟! همه اينجا از بهاي طلا ميگويند بعد تو مشتي پشم را پيش کشيدي که اين پسرک زيبا روي را صاحب شوي؟!»
پيرزن با صدايي آهسته که فقط بردهفروش بشنود گفت: «من هم ميدانستم که پيشنهاد من بهايي بَخْس است. لکن ميخواستم از اين به بعد در شهر معروف به اين شوم که آن پيرزن هم خواهان بردهي زيبا روي کنعاني بود...»
:: :: :: :: :: :: :: :: :: ::
«محسن حججي» را خدا از بردهفروشان سوري خريد، ولي ما هم در بازار مکارهي تهران چند قدمي در پيش دويديم که گفته شود: «اينها هم از خواستاران محسن بودند...»
https://t.me/Sohail_Karimi
ساغرانه
96/7/6