پيام
+
[تلگرام]
بهش گفته بوديم امروز صبح زود بيدار ميشيم، ميريم بيرون، راه زيادي قراره بريم، ... اما از اصل ماجرا چيزي نگفته بوديم. وقتي ماشين حامل پيکر #شهيد_حججي داشت نزديک محلي که ايستاده بوديم ميشد مردم بهمون گفتن بريم تو کوچه فرعيها تا براي بچهها تو ازدحام اتفاقي نيفته. ازينکه تند تند راهش برديم و ازينور به اونورش کرديم تا جاي مناسبي بايستيم، کلافه شد و گفت چرا داريم اينکارارو ميکنيم، اين همه آدم براي چيه، چيکار داريم ميکنيم،...
اشتباه کرده بودم؛ آمادهاش نکرده بودم..
نشستم کنارش، شروع کردم گفتن:
اون عکسُ ميبيني، اون آقاي جوون، يه پسر خيلي کوچولو داره و يه همسر،.... و بعد اشک بود و اشک... و قصهاي که ديگه من نبودم که ميگفتمش...
موقع برگشت کوچه پس کوچههارو که رد ميکرديم تا به خيابون اصلي برسيم، نگاهش که کردم ديدم بيصدا ريز ريز داره #اشک ميريزه.. فکر کردم از خستگيه، بغلش کردم گفتم منم خسته شدم مامان، يه کم ديگه ميرسيم خيابون ماشين سوار ميشيم. کم کم اشکها بيشتر شد و به نفس نفس افتاد. دم اولين سوپري گفتيم برو هر خوراکي که حالت رو خوب ميکنه بردار، نشست دم مغازه، با گريه گفت نه، هيچي حالمو خوب نميکنه. راه افتاديم. همچنان اشک ميريخت. به خيابون که رسيديم صداي اذان مياومد. انگار که تازه بغضش ترکيده باشه با هق هق گفت:
من به خاطر خستگي گريه نميکنم. گريهام دليل ديگهاي داره، بعد دستم رو کشيد و برد جلوي بانکي که عکس شهيد حججي روش چسبونده شده بود. گفت من به خاطر اين عکس گريه ميکنم و مثل ابر بهار اشک ريخت و ناله زد....
بعد ازون هر چقدر تلاش کردم حواسش رو پرت کنم، فقط گريه کرد و گريه کرد و گريه کرد. ميگفت هيچي حواسمو از حرفهايي که گفتي پرت نميکنه. رسيديم خونه موقع ديدن اخبار ميگفت فردا هم بريم نجفآباد اصفهان گل بخريم ببريم براش.
با کلي ترفند خوابوندمش تا يکم آروم بگيره...
اگه يه روز نتونستين قصهي يه #روضه رو درک کنين، براي #بچهها تعريفش کنين.
#تسنيم
#راهي_که_از_سر_گرفتيم
#بازگشت_قهرمان