پيام
+
[تلگرام]
وقتي ميرفتم سردخانه، باورم نميشد. به همه ميگفتم: «من او را قسم داده بودم هيچ وقت بدون ما نرود.» هميشه با او شوخي مي کردم، ميگفتم: «اگر بدون ما بروي ميآيم گوشَت را ميبُرم!» بعد کشوي سردخانه را ميکشند و مي بيني اصلاً سري در کار نيست، ميبيني کسي که آن همه برايت عزيز بوده، همه چيز بوده...
بدش آمد از دنيا، از آن جنازه.
گفت: «تو مريضي ما را نميتوانستي ببيني ولي حاضر شدي ما بياييم تو را اينطوري ببينيم!» و گريه کرد به صداي بلند. ميدانست بايد محکم باشد، ولي... خم شد و به زانو هايش دست کشيد، انگار پي چيزي ميگشت. از آنها که همراهش بودند پرسيد «پاهايم کو؟ پاهايم؟ چرا نميتوانم راه بروم؟» و همان جا روي خاک نشست.
#حبيبه_جعفريان
#نيمه_پنهان_ماه
همت به روايت همسر شهيد
(چاپ ششم، تهران: روايت فتح، )
صفحات و .
#شهيد_همت
#يک_دقيقه_يک_شهيد
@Ab_o_Atash
سيدمحمدرضا فخري
96/7/12