پيام
+
[تلگرام]
لِـتُـرابِ مَـقدَمِـکَ الفِـدا دل و جان عاشق ما علي
شب عاشقانگي است و من شده ام گداي تو ياعلي
به اميد آن که صداي من برسد به اهل سما علي
چه کنم اگر که در آن ميان نرسد صدا به صدا علي؟
تو کهاي که نام بلند تو به خدا رسانده مرا علي؟
به خدا که با تو رسيده ام به زلال ذات خدا علي
تو کهاي که فراتري از مکان و چنين گذشتهاي از زمان؟
تو کهاي که از تقيد تن، زده پل به مرکز بي کران؟
تو همان که در تو به حيرتم، تو همان که إنس و فرشتگان
تو همان که درک اهل جهان شده در صفات تو ناتوان
تو همان که قبلهي اهل دل، تو همان که قبله نما علي
نه عجب که درّ نجف شود قطرات اشک زلال تو
ظلمات بود و تو آمدي، «کَـشَـفَ الدّجي» به جمال تو
تو محمدي و به اين سبب «بَـلَـغَ العُلي» به کمال تو
حسني و حسين و فاطمه، «حَـسُـنَـت جميع خصال» تو
صلوات بر تو و آل تو، همه وقت، در همه جا علي
تو چگونه آمدهاي بگو که نه حاضري و نه غايبي؟!
چه بگويم از جلوات تو، تو که جلوه گاه عجايبي ...
تو ابوتراب و ابواليمي و طلوع کل مطالبي
پدر مکرّم زينبي و شريک هرچه مصائبي
برسان مرا به جوار خود، پس از آن به کربوبلا علي
به خدا قسم که بدون تو همه جا هميشه مشوّشم
به بهشت بي تو نميروم که بدون تو پُر آتشم
نخورم مي از خُم ديگران که خمار کوثر بي غشم
به کدام شيوه بيان کنم که چه مي کشم که چه ميکشم؟!
نفسي اگر نظر نکني به گداي بي سر و پا علي
چه خوش است در تصور من که تو «نون» بين «لـنـا» شوي
چه خوش است اي شه لافتي که شکوه نقطه با شوي
تو رسيده اي به وصال حق که امير هر دو سرا شوي
همه ترس من بود از همين که خدا نکرده خدا شوي
شده ذکر هر شب قدر من «بِکَ ياعلي بِکَ يا علي»
نه فرشتهاي و نه آدمي، تو فقط تجلّي ايزدي
تو نگين حلقهي انبيا و شکوه حضرت سرمدي
چه در آسمان و چه در زمين تو سرآمدي، تو زبانزدي
تو عزيز خانهي فاطمه، تو عزيز جان محمدي
و تويي که وقت مباهله شده شرح «أنفسنا» علي
که عليست «يَـحکُـمُ ما يُـريد»، عليست «يُـثبِـت ما يشاء»
که عليست کُنه سوره «روم» و عليست معني «هَـل أتي»
که عليست «مُـنتَـهِـيُ الهِـمَـم»، که عليست سايهي ماسوا
که عليست سعي به سوي حق و عليست مروهي با صفا
نشود قبول حج کسي به خدا بدون ولا علي
به خدا به اذن خدا فقط ابدي شدي، ازلي شدي
و به کام مردم ميکده مي ناب لم يزلي شدي
ملکوت نابِ غزل شد و تو در آن عجب غزلي شدي
خبري رسيد و در آن خبر تو فقط امير و علي شدي
لِـتُـرابِ مَـقدَمِـکَ الفِـدا دل و جان عاشق ما علي
بنشين دوباره رجز بخوان که زمان کف زدن آمده
در قلعهاي که تو کنده اي ز هراس در سخن آمده
برويد از سر راه او که امير بت شکن آمده
چه بد است عاقبت کسي که به جنگ تن به تن آمده
به سپاهيان و يلان بگو بدهند آب طلا علي
شده اند در مقابل تو همه شيرِ بي سر و يال و دُم
همه گفته اند و شنيده ام که شدند «مُـعتَرِفٌ بِـکُـم»
نگران آن همه «مرحبم» که فرار کرده و گشته گم
دل بي قرار و هواييام شده رهسپار غدير خُم
به چهارده خُم مي قسم احدي نرسيده تا علي
اسداللها، اذن اللها، به شب بلند عبادتت
به کدام رتبه رسيده اي که خداست شاهد رتبتت
به نجف رسيده مسافري که رسد به فيض زيارتت
به عنايتت به کرامتت به محبتت به شفاعتت
تو بگو به غير حريم تو به کجا رود به کجا علي؟
همه شب نشسته خيال تو سر راه من، سر راه من
چه شود اگر که نگاه تو برسد شبي به نگاه من
به دو چشم غرق خيانتم، به دو چشم غرق گناه من
و تو اي سپيده نظر کني به من و به روي سياه من
چه غم از عذاب خدا اگر که تويي شفيع جزا علي
ثقلين مدح دو چشم تو شده روشنايي دفترم
که عليست ذکر مداومم، صلوات قند مکرّرم
به جهان مريد ابوذرم، مديون مالک أشترم
نروم به زير بيرق کس که غلام خادم قنبرم
همه عمر بندهي حيدرم به حقيقت «إنّـما» علي
شاعر: احمد علوي