پيام
+
[تلگرام]
دستش رو روي شونهش ميکشيد؛ همون طرفي که پسره دستش رو روش گذاشته بود. من هم قبلاً اين کار رو کرده بودم؛ وقتي حيوون چندشآوري روي بخشي از دستم راه رفته بود. اين تنها راهي بود که حس قبلي زودتر از بين بره! دوستم حالش گرفته بود. ناراحت بودم. رفته بوديم تفريح کنيما! ديديد چي شد؟ از اتفاقي که افتاده يا حرفي که زده شده بود چيزي نپرسيدم. به انداز کافي ناراحت بود. نميخواستم موضوع براش يادآوري بشه. از فروشگاه رفتيم بيرون.
با دقت بيشتري نگاه کردم به لباسايي که تن مردم بود. چقدر زياد بودن زنايي که چيزي توي مايههاي همون نيمچه لباس ورزشي تنشون بود و توي خيابون در حال پرسه زدن و خريد کردن بودن. گفتم: «هه هه... كل شهر اتاق پرووه!» نميدونم شنيد يا نه؛ امبروژا رو ميگم. هنوز داشت زير لب غر ميزد و قدماي تند و سريع برميداشت و فقط به روبهرو نگاه ميکرد.
گفت: «چرا فکر نميکنن که شايد يه نفر مثل اونا نباشه و خوشش نياد؟ هان؟ چندشم ميشه وقتي اينطوري دستشون رو ميزنن به من. ميفهمي چي ميگم؟» من فقط چند بار تجرب رد شدن سوسک از روي دست و پام و يه بار هم نشستن شبپره روي دستم رو داشتم. پس جوابي ندادم. اما تقريباً ميفهميدم چي ميگه!
بعد از چند دقيقه ادامه داد: «هر چي فکر ميکنم، ميبينم بايد قانوني براي لباس پوشيدن وجود داشته باشه. لباس پوشيدن ربطي به دين نداره. به شعور مربوطه.» بعد با هيجان بيشتري ادامه داد: «حتي به امنيت ... متوجهي؟ به امنيت يه زن ميتونه مربوط بشه.» نگاهي به مانتو و شلوار و مقنع من انداخت. چند لحظهاي سکوت کرد و بعد آروم گفت: «تو چه ميدوني من دربار چي حرف ميزنم... خوش به حالت!»
عجب اتفاق نابي افتاد! عجب جمل بينظيري گفت! توي چه موضع افتخارآفريني گير کردم! وقتي ديني دارم که پيش از گرفتار شدن، راه و چاه رو نشونم داده، مگه به جز احساس رضايت و لبخند، کار ديگهاي هم در اون موقع ميتونستم انجام بدم؟
#نيلوفر_شادمهري
#خاطرات_سفير
انتشارات سور مهر
ص.
@Ab_o_Atash