پيام
+
[تلگرام]
با شنيدن گفتگوي ما مشتاق شد بيدار بماند و #پايتخت را ببيند. اول را و بعد قسمت آخر. داعشيها که وارد شدند پرسيد اينا کيان؟ روي پرچم چي نوشته؟ برايش قابل هضم نبود کنار هم قرار گرفتن دشمن و نام الله، گفتيم چند اسم عربي.
چند دقيقه بعد ناخن ميجويد. گفتم مامان جون اگه ديدن فيلم باعث ميشه ناخنت رو بجوي بهتره بري بخوابي. بابا صدايش کرد توي بغلش تا جايش امن باشد. بغض کردم و خوردمش...
فيلم با اضطراب پيش ميرفت و ابروهاي کمرنگش گره خورده بود به چينهاي نشسته از استرس و ترس زير چشم و روي پيشانياش. اسلحه را که نشانه گرفتند سمت پيرمرد، داد زدم چشماشو ببند! چشماشو ببند! دستهاي بابا از روي شانهها نشست روي چشمهاي خيرهاش. بغض داشتم و هي ميخوردمش. توي بغل بابا بود... همان صحنهي کوتاه تيراندازي را نديد...
داعشي که نماز ميخواند و با نيت روپوش پزشکي تنش ميکرد گفت حتمنم خدا قبولش کرده ازش دعا و نمازش رو.
نقي که ميکوبيد توي صورت داعشي، باز چشمهايش را گرفتيم. گفت چرا؟ گفتم بعد خواب بد ميبيني... چقدر توي بغل بابا جايش امن بود. بغض داشتم و خوردمش...
پرسيد: بابا، اينا همه واقعيان؟ نه باباجون، فيلمه. يعني اينا همه الکيان؟ گفتم: يه شهري هست که توش ازين آدما هستن و اين اتفاقا توش ميفته. همون شهري که #شهيد #حججي رفت و جنگيد. اون شهيد با همين دشمنا جنگيد. اين آدما دارن فيلم اونارو بازي ميکنن.
چند دقيقه بعد محمد داشت بابايش را صدا ميزد و روي زمين ميکشيدش. ترس توي چشمهايش جايش را داده بودند به غم، به بغض...
پيام بازرگاني که شد، فضاي سنگين را بردم سمت خنده و شوخي. ما ميخنديديم و #تسنيم مات تلويزيون... ميدانستم اگر به حرف نگيرمش بغض ترکيده را نميشد جمع کرد. گفتم مامان جون، به چي داري فکر ميکني؟ چانهاش لرزيد و چيزي نگفت. پرسيد باباش چي شد؟ گفتم شهيد شد. بلند شد آمد کنارم و گفت ميدوني به چي فکر ميکردم؟ باباي محمد را نشان داد گفت به اين و بغضش وا شد...
آرام که شد رفت خوابيد...
چقدر با حضور بابا پاي خيالش تخت بود...